گاهی روزها خسته و کلاف از شهرنشین بودن به پدرم فکر می کنم که خیلی زود بارش را بست و هیچ وقت اسیر شهر نشستن نشد، به کسی که تا خودش را شناخت گرینوف روسی روی دوشش بود و توی کوه‌های کردستان جلوی منافق ها ایستاده بود، کسی که هنوز سالش به ۲۴ نرسیده ۲۴ بار مجروح شده بود و از بس ترکش توی تنش بود احتمالا اگر الان به جای من از دروازه های امنیتی مجلس رد میشد جیغشان را در می‌آورد.

گاهی روزها که خسته می‌شوم به آنهایی فکر می کنم که توی گردان حبیب ابن مظاهر در سن ۶۰ و ۷۰ سالگی اسلحه دست می گرفتند و زمین تفته جنوب را می دویدند و کوههای غرب را بالا می رفتند تا من امروز بتوانم در تهران بنشینم و احساس خستگی و کلافگی کنم.

روزهایی که کلافه می شوم...