...می خواهم به دنده های وحشی نادر برگردم
به یالهای مهاجر اسبش
و این بار در راه هند
با زنی از شیراز بخندم
آنچنان که مغولها سمرقند را به آتش می کشیدند
آنگاه از خال دختران تخت جمشید
پل بزنم به گورهای جمعی قفقاز
و اسمش را بگذارم
   ترک تازی
برای بانویم باید پسری از آفتاب بیاورم
از سرو بلندترش کنم
تا یک روز با تیری در چشم هایش بمیرد
- یا  با ترکشی در خاطراتش -
 
و بعد
نعل هایم را از خون پدرانش که پاک کردم
کمی نگاهش کنم
  
وقتش شده که چشم هایم را ببندم
با چشم های باز می بازم

 
با چشم های باز می بازم و اين شكست
 همیشگی است

باید به دنده های وحشی آدم برگردم
 
خسته ام از اینکه تاریخ هی باشد
 
و کشته شوم
 
خسته ام ازینکه
 
 بمیرانم
 
باید برگردم..."شاهزاده کوچولویی"   پیدا کنم و
                                                                اهلی بشوم...
 
 
...