مهربانترین جنازه شهر

برای دوستی که به خودش شلیک کرد

من گریه می کنم برای تو ای مرد... ای غریب

سرباز ساده کشته شده؛ بی نبرد... ای غریب

مردی که مُرد بیهده، آسان... به دست خویش

در کارزار ابلهانه ی این درد... ای غریب

تو مهربانترین جنازه این شهر می شوی

با خاطرات گرم و تنی سرد... ای غریب

...

تو غرق می شوی و ما به تماشا نشسته ایم

دستم نمی رسد به دست تو ای مرد... ای غریب

نخجیر

برای حفیظ شریعتی

و آن گوزن بی پناه گفتن هاش

این پشت بی پناه هی تیر می کشد

وقتی که طعنه هات شمشیر می کشد

دستان خوب تو خنجر که می شود

زخمم نمی زند؛ تصویر می کشد

هی نقش می زند؛ هی رنگ می کند

مردی شکسته و ... دلگیر می کشد

یا یک گوزن را در شاخه های درد

در آرزوی دشت ...درگیر می کشد

من مانده ام که باز آن حس لعنتیت

این دشت سبز را نخجیر می کشد؟

می میرد آن گوزن یا زنده می شود

هر نقشه ای که هست؛ تقدیر می کشد

...

یک روز می رسد؛ در کافه ای غریب

زن می رسد و باز ...شمشیر می کشد



بي حرف

جسد كه شده باشي از درد

        خسته كه باشي

                   زمان كش مي آيد

 خيابان‏ها هي بلندتر مي شود

آن روزها كه تنهايي


خانه 

عميق تر مي شود

وقتي قرار باشد شب بگذرد از سرت

                                 در خلوت

...

بلنداي عميق كشداري است

خانه

در غياب لخ لخ دمپايي هاي ابريت

هي...

 باران مي آيد



همه مستاجريم

هر سال اين وقت ها بايد اسباب كشي كنم به خانه جديد...اسباب كشي خيلي دردسر دارد؛ آدم را خسته و مستاصل مي كند اما يك چيزش خوب است؛ به آدم ياد مي دهد كه نبايد خيلي دل ببندد...انگار همين ديروز بود اولين خانه مشتركمان را گرفتيم خيابان خانعلي روبروي مسجد حضرت ابولفضل...يك خانه نقلي و با صفا روبروي مسجد كوچك محل؛ با درختان روبروي پنجره ش و قشقرق ناتمام گنجشك ها؛ خانه اي كه حتي به يادآوردنش يك دنيا خوبي و خاطره دارد براي من...سال بعدش جابجا شديم در همان محل چند خانه آن طرف تر به يك آپاتمان نوساز كه نورگير نداشت اما بزرگتر از خانه قبلي بود...آن خانه بزرگ تر بود اما هيچ وقت علاقه اي به آن نداشتم؛ هميشه برايم دلگير و بدخاطره بود...يك سال آنجا هم تمام شد؛ دوباره جابجا شديم؛ اين بار رفتيم اول اول خيابان جايي كه كوچه خلوت تر و تراكم كمتر و پر از دار و درخت بود و سه تا پارك دور و بر خانه را احاطه كرده بود...اما دريغ از اينكه حتي يك بار براي مدتي كوتاه در طول اين يك سال در اين پارك ها نشسته باشيم...خانه اي كه چند نوبت گعده و مهماني آن را بيشتر در خاطر دوستانم خواهد داشت تا خانه هاي قبلي...و حالاباز هم بايد جابجا شوم...اين حكايت هي ادامه دارد شايد براي اينكه ياد بگيرم دنيا استيجاري است و آدم بايد در بستند قراردادش به موقت بودن آن توجه كند؛ مستاجر بهتر است خيلي بار و بنديل نداشته باشد و بتواند راحت جابجا شود؛ خيلي هم دلبسته خانه و در و ديوار محله ش نباشد...بايد ياد بگيرم كه وقت اتمام قرارداد هر لحظه نزديك تر مي شود.

اگر اين همه عيب آشكار مي‌شد؟

يك جايي هم هست كه مي گوييم يا ستار العيوب...اين اسم خدا علاوه بر جوشن كبير خيلي جاهاي ديگر هم آمده؛ آمده كه تأكيد كند بر «ستار» بودن خدا... مادرهاي خيرخواه و مهربان ديده ايد وقتي بچه شان در ميان جمع، در جايي كه آدم هاي ديگر هستند خرابكاري مي كند، حرف زشتي مي زند، كار بدي انجام مي دهد چطور او را مي‌كشند كنار و متوجهش مي‌كنند قبل اينكه آبروي بچه پيش ديگران برود...خب بچه خودشان است؛ دوستش دارند، دلشان نمي خواهد پاره تنشان بين جماعت خار شود، آبرويش بريزد؛ براي همين روي كار بد او يك پرده‌اي مي‌كشند كه آن كار بد بين خودشان و آن بچه بماند و يك جاي درست بچه را مواخذه كنند...اين ستار بودن است.

ستار العيوب است كه وقتي بايد مچ‌مان را بگيرد دستمان را مي‌گيرد و از ورطه بيرونمان مي‌كشد؛ فكر كنيد اين همه خبط و خطا كه كرده‌ايم اين همه عيب كه داريم اگر همه ش آشكار شده بود؛ الان هيچ حيثيتي براي زندگي در جمع مردم نداشتيم.

معني ستار العيوب همين است كه مي‌فهمد عيب را، اما تو بوق و كرنا نمي‌كند؛ آبرو نمي‌برد...چون مي داند بشر بدون خطا وجود ندارد؛ اين صفت خدا را آدم هر قدر بهش نزديكتر بشود آرامتر و محترم‌تر و خوشبخت تر زندگي مي‌كند...عيب چيزي نيست كه مال همسايه باشد؛ سراغ ما هم مي‌آيد همين كه فكر كنيم بي عيب هستيم خودش يعني غرور ...غرور عيب است.

يا ستار العيوب