خشونت


خشونت يعني بغل نكردنت

يعني استقلال من از آغوشت

گاهي بزرگترين جنايت‌هاي جهان

از كوچكترين كم‌كاري‌هاي تو آغاز مي‌شود


پ ن 1: كتابي مي‌خواندم كه توصيه اي به والدين داشت؛ نوشته بود: «فرزندان خود را در آغوش بگيريد؛ بغل نكردن آنها، خشونت عليه كودكان به شمار مي‌رود »

پ ن 2: زنده باد تمامي پدر و مادرهايي كه آغوششان در هر سن و سالي امن ترين جاي دنياست.

شعر بي شروع و ناتمام



عصر روزي كه تكيه بر ديوار دود مي‌شد دوباره اسفندم

چشم‌هاي تو باز پُك مي‌خورد

                                   خسته در لابلاي لبخندم

بوي ترديد و قهوه‌هاي رقيق، آسماني كه ارغواني بود

در تو بت‌واره‎اي بنا گشت و در من آن عاشقي كه مي خندم

لحن خوب غزلسرايان را مي‌شد از چشم تو تماشا كرد

مي شد آن روز عاشقت بود و هي به تو گفت: خوب... دلبندم

چشمهايت ضريح سبزي بود

           سبز  مثل نوشتن از يك برگ

گفتم آري؛ شفا نمي خواهم

 ولي اينجا دخيل مي بندم

...

روزگاري كه مي‌رسد شاهد

...تو خودت خوب خوب خواهي ديد


كه دلت مثل بيدها آزاد؛ من ولي مثل سرو پا بندم

عواقب امورنا

اين روزها يك جور عجيبي همه چيز خوب پيش مي‌رود؛ كارها روي روال انجام مي‌شود، هيچ كس از دستم شاكي نيست؛ همه قول هايي را كه داده ام و تعهداتي كه داشتم به موقع انجام مي‌دهم؛ چيزي را گم نمي‌كنم، شب‌ها به قدر كفايت مي‌خوابم، احساس خستگي و كم آوردن ندارم...
البته خدا يا شكرت كه همه چيز خوب است اما اين همه روي روال بودن و بي نقص بودن قدري تعجب انگيز است؛ مشكوك است؛ به نظرم يك كودتاي خزنده تمام عيار از سوي زندگي عليه بنده‌ي يك لاقبا كليد خورده است كه فعلا در مرحله آرامش قبل از طوفان قرار دارد...الهم اجعل عواقب امورنا خيرا

اين جماعت مطرب مكروهند

بدون شرح عرض مي‌كنم كه سعدي بزرگ مي‌فرمايد:

آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین

گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد

ور پرده عشاق و خراسان و حجازست

از حنجره مطرب مکروه... نزیبد

فصلِ تيره‌

 ...


حق گلوي زخم‌خورده من را ادا نكرد

آري... «سكوت»  درد تو را هم دوا نكرد

زخمي شدم...

 چراكه آن تبرِ دستْ‌سازِ تو

چيزي به غير شاخه سبزم جدا نكرد

 زخمي ميان خون دل و اين سكوت شهر

هي لب گَزيدم و لبِ يك تن صدا نكرد

من را صدا نكرد شهر و

                        تو را در سكوت كشت

شهري كه غير تفرقه لفظي هجا نكرد

ما مرده‌ايم بس كه سكوت از پس سكوت

كرديم و باز... بغضْ‌ سينه ي ما را رها نكرد

با هر غروب عابر گنگي شدم كه كشت

خود را پس از سكوت و كسي اعتنا نكرد

هي پر شد از سكوت و... پر از نارفيق شد

شهري كه ذره اي به غيرت مردان وفا نكرد

آري به فصلِ تيره‌ي اين شهرِ سوت و كور

دست تو هم گلوي زخمي من را رها نكرد

سيب و انگور و ترانه

...

اي التقاط سيب و انگور و ترانه

بانوي ناب شعرهاي عاشقانه

ديريست دلتنگست شهر بي‌هياهو

دلتنگ آن لبخند، آن لحن زنانه

پاشو شبيه موج‌هاي سرد و لرزان

بشکن، در آغوش نحیف و سرد خانه

بانوي آب و آتش... ای مجموع اضداد

لبخند باش و گریه کن با هر بهانه

بنشین دوباره حرف های ساده ات را

با من بگو، با من بگو از این زمانه

بگذار تا من بعد از این محصور باشم

از شش طرف در واژه های عاشقانه

#

بنشین و بگذار از نوازش های دستم

آشفته گردد باغ موهات ...عاشقانه

بنشین و باور کن که معمولی ست دنیا

بر عکس آن افسانه های عاشقانه

فرصت بده تا دوستت باشم، بمانم

معمولی و ساده ...ولیکن عاشقانه

بگذار بر سرخ و سفید و زرد موهات

پاییز باشم، هی برقصم...عاشقانه 

بانوی نامعمول من، دنیا قشنگ است

دنیای ساده، سخت، اما... عاشقانه


پی نوشت 1: 

تو بانوی ِ خسته بیدار شدن های ِ بی دلیل ِ صبحی 

      من مرد پرسه‌هاي بي دليل شبانه

      او رفيق ضعف‌هاي بي‌دليل وقت ظهر

      این اسیر بی دلیل چهره های سرد

      ما یک جماعتیم

      ما بی دلیل

     ما یک جماعت بی دلیل دلتنگيم

      دلتنگیم...

پی نوشت 2:

به تعمد 6 قافیه آخر آن غزل را تکرار کرده ام...

صندوقچه وحشت آور زيبا

باورم نمي‌شد آنها گذشته من باشند؛ گذشته‌اي كه خيلي هم از آن فاصله نگرفته‌ام... 6 سال و 7 سال زمان زيادي نيست كه آدم اين همه از يادش برود... همه چيزها برايم غريبه بود؛ اگر دست خط خودم را نمي شناختم باورم نمي‌شد آنها نوشته‌ها و شعرهاي من باشند؛ كتاب هايي را كه هديه گرفته بودم ورق مي زدم؛ سررسيدهاي سال 86 و 85 را ورق مي زدم؛ دست نوشته‌هاي آن سالها را مي خواندم ...خيلي از اسم هايي كه اول كتاب ها نوشته بودند برايم غريبه بود؛ آنهايي كه در خاطراتم از آنها نام برده بودم را به ياد نمي آوردم...خيلي از خاطراتي كه نوشته بودم برايم عجيب بود...يكي را نوشته بودم كه بهم زنگ زده و درباره دانشجويان تعليقي اطلاعاتي داده؛ از ابراز نگراني اش براي من و خودش نوشته بودم و همه اينها برايم عجيب بود...آن آدم را اين روزها اصلا نمي بينم؛ غريبه شده ايم
صندوقچه خاطرات گاهي چقدر وحشت آور است...

شعر فقط...


مُنزوی شعر شدن -خودکشی-  تیغه ی زنجان به رگ آوردن است

نصرتی از این همه تشویش نیست... شعر فقط خون دلت خوردن است

خون دل از شیشه ی رنگین شعر روی ورق ریختن و سوختن

سوختن و خواندن و هی رج زدن... قصه ی حلاج به سر بردن است

 بس که به تهدید صدامان زدند؛ مُرد فروغ و نفس گرم شعر

مُرد بخارا و سمرقند و بلخ

 وقتِ به شیراز ِ شما مُردن است

هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست، هین به فلک

هی نرو ...

بس که گرفته ست هوا ... وقت زمین خوردن است



پ ن 1: بعضی شعرها آنقدر سخت هستند، که نفس آدم را می گیرند؛ جان آدم را بالا می آورند...اما خب با همه ایرادهایی که داشت حیف دیدم شعری را که به یاد رفیقان شاعر مسلک و هم نشینم گفته بودم؛ اینجا نگذارم...



به زبان ساده

نمی توانم برایت هیچ کافه ای را به هم بریزم

شهر را شلوغ کنم

چاقویم در گرده کسی فرو نمی رود

نه 

شمشیری ندارم که دیوی را بکشم

 نه حتی اسب سپیدی که پی ات بیایم

صحرایی نیست که آواره اش شوم

و من

 کندن هیچ کوهی را بلد نیستم

... اما دوستت دارم

به همین زبان ساده ی نامعلوم

دوستت دارم

تصور

...

مردي تصور كن، هي بر دوراهي‌ها

مردي كه خاموش است؛ مانند ماهي‌ها

هي مَعطل رفتن، هي مَعطل ماندن

مردي كه درگير است با خودنخواهي‌ها

تصوير كن يك رود؛ با سنگ همبستر

رودي كه مي‌خندد بر سنگ‌ْسختي‌ها

انگار كن باران؛ انگار كن برف است

مردي كه كامل شد؛ لاي تباهي‌ها

مردي كه مي جنگد، مردي كه مي‌ميرد

مردي كه مي‌خندد؛ مرد دو راهي‌ها

...

بانو بيا اين بار؛ با عشق بهتر شو

بيرون بكش من را...از اين سياهي ها

حکومت خود را با ریختن خون مردم، محکم نکن

هر حاکمی در قبال خون مردمش مسئول است؛ ریخته شدن خون مردم به ناحق، آغاز نابودی یک حکومت است. ریختن خون‌های مردم بی گناه در درگاه خداوند جزایی سخت دارد؛ برای همین است که بالاترین مقام حکومت علوی خود را در این باره مسئول می‌داند و نسبت به ریختن خون مردم بی‌گناه به برترین یار خود هشدار می‌دهد؛ در حکومت علوی ریختن خون مردم بی‌گناه قابل بخشش نیست و هر حاکمی که خون مردم را به ناحق بریزد؛‌عاقبتی جز ذلت ندارد...


ادامه نوشته

باید به مردم جواب بدهی که چرا اینطور حکومت‌داری می‌کنی

باید برای مردم بگویی که چرا چنین کردی، باید برای مردم توضیح بدهی که دلیل اعمال و رفتارت چه بوده است؛ بدون دروغ و توجیه‌گری، باید برای مردم توضیح دهی که رفتارت به عنوان یک حاکم چه دلیل و منطقی داشت و سود آن برای جامعه‌ای که تو حاکم بر آن هستی چه بود.

حکومت داری اصولی دارد، اصولی که اگر رعایت نشود پایه های حکومت را سست و متزلزل می کند و آن را در برابر اتفاقات، ضعیف و آسیب پذیر می کند؛ برای همین است که حضرت علی در نامه اش به ...


ادامه نوشته

حاکم باید رو در روی مردم حرفشان را بشنود

هنر نیست که مردم نتوانند از سد محافظانت رد شوند و حرفشان را با تو بزنند؛ این همه محافظ و پاسبان که همراه خودت کرده‌ای و مانع رسیدن مردم به تو می‌شوند، نشانه بزرگی تو نیست، نشانه ضعف تو در حکومت است؛ در حکومت علوی مردم باید بتوانند بدون واهمه پاسبان‌ها و محافظان با حاکم خود حرف بزنند؛ حکومتی که حرف مردم در آن شنیده نشود؛ سست و ...


ادامه نوشته

حاکم باید مانع احتکار و گرانفروشی بازاریان باشد

همیشه آدم‌های فرصت طلب و کاسب‌های طمع‌کار منتظر فرصت هستند تا از غفلت حاکمان استفاده کنند و با کلاه گذاشتن بر سر مردم، گرانفروشی و احتکار اموال بیشتری به دست آورند؛ در حکومت علوی وظیفه حاکم این است که مانع احتکار و گرانفروشی و فرصت طلبی این افراد شود.

در هر جامعه ای افراد فرصت طلب منتظر غفلت حاکمان هستند؛ آنها تلاش می کنند تا از جهل یا ناآگاهی حاکمان و مدیران سواستفاده کنند و به منافع بیشتر برسند؛ چنین اتفاقی اگر در یک حکومت بیفتد برای حاکم و مدیر آن آبروریزی است؛ در حکومت علوی...
ادامه نوشته

اشتياق

...

خانه تو دور است

و من از تمام دوري‌ها زجر مي‌كشم

دورها مي‌ايستي

دورهاي دور

و من از ايستادن زجر مي‌كشم

...

تو را كه مي بينم لبخند مي‌زنم

 لبخند كه مي‌زنم زجر مي‌كشم

از دست‌هايت كه بوي غريبه‌ها را مي‌دهند

بيزارم

دست‌هاي تو را مي‌گيرم

دست‌هايت را كه مي‌گيرم، زجر مي‌كشم

در تو خيره نـشدن سخت است

 تو را  مي‌بينم و در تو

                   خيره مي‌شوم

در تو  كه خيره مي‌شوم زجر مي‌كشم

تو در دورترين جاي دنيا هستي

و باز اشتياق تو را دارم

و من

        هميشه از اشتياق زجر مي‌كشم

تمام نمي‌شوي در من

مثل فرياد سربازها وقت فتح

مثل نگاه خيره آن مرد اعدامي به چارپايه و دار

مثل هراس كودكي‌هايت از گم شدن در شلوغي بازار

تمام نمي‌شوي در من

تمام نمي‌شوي و من زجر مي‌كشم