...


حق گلوي زخم‌خورده من را ادا نكرد

آري... «سكوت»  درد تو را هم دوا نكرد

زخمي شدم...

 چراكه آن تبرِ دستْ‌سازِ تو

چيزي به غير شاخه سبزم جدا نكرد

 زخمي ميان خون دل و اين سكوت شهر

هي لب گَزيدم و لبِ يك تن صدا نكرد

من را صدا نكرد شهر و

                        تو را در سكوت كشت

شهري كه غير تفرقه لفظي هجا نكرد

ما مرده‌ايم بس كه سكوت از پس سكوت

كرديم و باز... بغضْ‌ سينه ي ما را رها نكرد

با هر غروب عابر گنگي شدم كه كشت

خود را پس از سكوت و كسي اعتنا نكرد

هي پر شد از سكوت و... پر از نارفيق شد

شهري كه ذره اي به غيرت مردان وفا نكرد

آري به فصلِ تيره‌ي اين شهرِ سوت و كور

دست تو هم گلوي زخمي من را رها نكرد