اين شهر
لبخندهاي ميرا
و سرنوشت غمبار پيادهروهاي تك نفره
اينجا تهران است
شهري كه از شمال به سنگ مي خورد
از جنوب به آهن
خيابانهايش بن بستهاي بيشمار منقطع اند
و آدمهايش
بن بستهاي بيشمار منقطعاند
و دوستيهايش
بن بستهاي بيشمار منقطعاند
لبخندهاي ميرا
و سرنوشت غمبار پيادهروهاي تك نفره
اينجا تهران است
شهري كه از شمال به سنگ مي خورد
از جنوب به آهن
خيابانهايش بن بستهاي بيشمار منقطع اند
و آدمهايش
بن بستهاي بيشمار منقطعاند
و دوستيهايش
بن بستهاي بيشمار منقطعاند
برای گناهکار بودن ما همین بس که محبت را که ریشه دار ترین ریسمان اتصال ما به خوبی ها بود؛ سر بریدیم؛ همین کفایت که ما تنها سرمایه خود را که دوست داشتن بود در بازار حرف و حدیث و شایعه و دروغ ارزان ارزان فروختیم و حالا پی مقصر می گردیم که چرا و چرا...
طفلکی تقدیر که باید هی گناه اشتباهات ما را به گردن بکشد؛ بیچاره دوستی که هی تیشه خورد از ندانم کاری ما و هی تیشه خورد از دروغ هایی که برای بت نشان دادن خودمان گفتیم و هی تیشه خورد از خودخواهی ما و دست آخر نابود شد؛ آنطور که انگار هرگز نبوده است.
ما آدم های گناهکاری هستیم که هی یک طرفه به قاضی می رویم و راضی برمی گردیم؛ اما حقیقت این است که ما دانسته یا نداشته محبت را و دوستی را که تنها سرمایه به درد بخور ما بود آسان آسان از دست دادیم و حالا پی مقصر می گردیم که فلانی آنجا فلان گفت و بهمانی آنجا فلان کرد...ما برای اینکه رازهای کثیف کوچولوی خود را پنهان کنیم دروغ های بزرگی گفتیم که تیشه شد و خورد به ریشه انسان بودنمان...حالا چه فایده دارد این همه را گردن تقدیر انداختن...طفلکی تقدیر
زنی که مثل گل سرخ
بر در خانه ایستاده بود
بوی بهار داشت و رنگ زندگی
بهارش را صدای مسلسل ها گرفتند
رنگش را هراس بمباران های شبانه
آبستن يك دشت قناري بود
آن زن
كه صدايش را زير سوت بمب افكنها
گم کرد
و حالا سالهاست
کولی شده دنبال آهوهایش می دود
هراس قطع شدن یک باره تواناييها... هراس از دست رفتن قدرت اینکه ببینی؛ بشنوی و لمس کنی؛ هراس از بین رفتن این همه حس خوب...هراس دردناکی است که می شود آن را تداعی کرد اما هراس اینکه این قطع شدن ناخوشایند همه حواس در تنهایی آدم اتفاق بیفتد حس دردناکی است که من و تو از توان درک آن عاجز هستیم...
باید برای پیرمرد آپارتمان روبرویی کاری بکنیم تا هراس تنها مردن از تلخی نشستنش در انتطار مرگ کم شود؛ گناه دارد پیرمرد...همین که فکر می کند به آخر راه رسیده کافی است؛ دیگر نباید هراس اینکه این همه حس خوب مثل حس لامسه؛ مثل حس بینایی مثل حس خوب شنیدن قرار است یکباره قطع شود با هراس تمام شدن همه این چیزها در تنهایی قاطی شود و ترس از تنها مردن بار شود روي دل پير مرد...طفلک پیرمرد گناه دارد بعد این همه سال ديدن، شنين، لمس کردن... باید برای پیرمرد کاری کرد.
گاهی وقت ها زندگی مثل نوشتن در تاریکی می ماند، تمام فکر و تمرکزت را جمع می کنی؛ تلاش می کنی روی خط بنویسی؛ تمام زورت را می زنی برای اینکه حالا که مجبوری چیزی بنویسی و همه جا تاریک است طوری بنویسی که فردا بتوانی بخوانی...با خودت می جنگی که کلمات را درست نقاشی کنی؛ زور می زنی منطق شکلی کلمات یادت بمانند و آنها را مثل وقتی هایی که نور هست نقاشی کنی...بله یک وقت هایی زندگی مثل نوشتن در تاریکی می ماند.
این طور وقتا ها عموما تنها هستی؛ چون همه جا تاریک است و آدمها از تازیکی می ترسند؛ حتی اگر تنها هم نباشی بودن آدم ها کمکی به تو نمی کند چون همه جا تاریک است...باید یاد بگیری با اتکا به آنچه در خودت داری به نوشتن ادامه بدهی، باید یاد بگیری تاریکی را هم مثل روشنایی ببنی و از سر بگذرانی و امیدوار باشی که بالاخره یک روز دوباره در روشنایی بنویسی...
تاریکی چیز غریبی نیست؛ نباید فکر کنی سراغ تو نمی آید...همیشه باید آماده باشی؛ باید یک جور زندگی کنی که بتوانی در تاریکی هم بنویسی؛ نمی شود که حیات و ممات آدم لنگ یک چراغ باشد...زندگی تاریک یا روشن ادامه دارد؛ هرچند کیفیت این دو تا توفیر می کند.
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود...وليك به خون جگر شود
...
ابرهاي هزار ساله را گذاشتهام لابلاي سينهام
صداي قناريهاي وحشي را بيخ گلوم
با اين خش خش برگها كه رفته توي صدام
با من كه اينطور از هياهو ميآيم
اين خانه آرام نميشود
بايد سكون سنگي را
راهرفتن چشمهاي سرد را
از حال خانه بگذرانم
شايد اين هرولهناتمام هرروزه
اين نباريدنهاي پيدرپي
تهنشين شود
و بميرد
اين گوزن كولي ناآرام
بگذار بر جنازهات نماز بخوانم
به عزت و شرف لا الاه الا الله
به عزت و شرفي كه مـُرد در هواي مردم اين شهر
برخيز تا بر جنازهات نماز بخوانم
بر جنازه تو و جنازه هر چه مهرباني بود
#
بايد تيمم كنم از فوران آبهاي گنديده اين شهر
بايد براي بستر تو سنگ لحد از كوههاي دور بياورم
از كوههايي كه
پاي مردم اينشهر باز نشده باشد به دامنش
بگذار بر تباهي جانم
بر مرگ عصيان پاك روستايي خود
نماز ميت بخوانم
بگذار جسدم را از لابلاي حرفها و نيشهاي لبخند دار رفيقانم
بيرون بكشم و دست تو بسپارم
بگذار تا دوباره برگردم به گورستان پاك خاطرههايت
#
من در مشايعت هر ساله بهار
در تشييع پي در پي لبخندهاي از ته دل
دنبال تو ميگشتم
مغرور بر جنازه تو رسيدم
مثل تمام عمر؛ مثل هميشه دير رسيدم
حالا فقط بگذار بر جنازهات نماز بخوانم
به عزت و شرف...
وقتهايي كه شانه به شانه هم توي خيابانهاي آن وقتها خلوت كرج قدم ميزديم؛ وقتهايي كه براي ديدن تئاترهاي تجربي آن وقتها پرطرفدار سمت چهارراه وليعصر آن وقتها آشنا سرازير ميشديم؛ وقتهايي كه مشتاق در گرماي ناجور تهران از نمايشگاه كتاب كه آنوقت ها هنوز در نمايشگاه بين المللي تهران برگزار ميشد، سر در ميآورديم؛ وقتهايي كه از موسيقي، ادبيات و فيلمهاي سخت آنوقتها كمياب حرف ميزديم...شايد حتي باورمان نميشد اينقدر زود اين سالها بگذرد؛ اين وقتهاي كشدار بيحوصلگي برسد...
خوبي خيابان هاي كرج اين بود كه خوش آب و هوا بودند و آدم ميتوانست با صداي بلند شعرهاي منزوي بخواند و راه برود؛ خوبي قدم زدن ما اين بود كه هيچكدام دنبال نصيحت كردن و نصيحت شنيدن نبوديم؛ اصلا خاصيت ما كلهشقي و يكدندگيمان بود كه ميگذاشت كنار هم آن وقتها قدم بزنيم.
ما حتي از سر اين يك دندگي دوست داشتني با قطبالدين صادقي هم سر شوخي را باز ميكرديم؛ تئاتر "عادلها" يادت هست، سالن اصلي تئاتر شهر سال 84...باورت ميشود به اين زودي هشت سال از آن وقت گذشته باشد كه وقتي امير يل ارجمند آن ديالوگ خندهدار را روي سن گفت با صداي بلند خنديديم كه جسارت به خرج داده باشيم براي نهيب زدن به آنچه فكر ميكرديم ما را سركار گذاشته است.
اصلن خاصيت ما يكدندگي و كله شقي ما بود؛ حتي وقتهايي كه دزدكي ماشين بابات را كش ميرفتي كه برويم دشتهاي اطراف ولايتمان مثلا عكس بگيريم؛ از سر يكدندگي بود...ما بچههاي كله شق دوست داشتني آن روزها بوديم.
اين روزها را نميدانم چطور...
به علي حسوديام شد؛ رفت در حياط پشتي را باز كرد گوش بره كوچولويش را گرفت آورد اين ور تو حياط درندشت خانه باجي شروع كردند با هم بالا و پايين پريدن...عادت دايي جان است كه اين وقت هاي سال مي رود اگر بره يا بزغاله مادر از دست داده اي پيدا كند ميآورد ازش مراقبت ميكند تا بزرگ شود؛ ما هم كه بچه بوديم از اين خبرها بود و چه قدر خوب بود.
نشستهام لب بالكن خانه باجي و دايي جان و دارم نگاه ميكنم به حياطي كه 25 سال قبل تر هم همين بود؛ علي را ميبينم كه دارد دنبال بره بي مادري كه دايي جان حسابي شسته وتميزش كرده ميدود؛ خودم را مي بينم كه با صادق 24 سال قبل تر از اين روزها توي همين حياط دنبال بزغالههايي كه دايي جان برايمان آورده بود و گفته بود مادرشان مرده؛ ميدويديم.
برايشان اسم گذاشته بوديم؛ حالا اسمشان يادم رفته كه البته خيلي هم غير طبيعي نيست چون به جاي آن دو اسمها حالا هر روز اسم كلي سياستمدار و صاحب منصب از تمام جهان را ميبرم و مي نويسم و طبيعتا جايي براي آن اسمها در ذهن كوچكم باقي نميماند...برايشان اسم گذاشته بوديم؛ آنها را هميشه مي شستيم؛ دو تا بزغاله بازيگوش لاغر بودند با گوشهايي كه سيخ واميسادند و زباني كه هميشه به خواهش علف تازه از دهان بيرون ميچرخيد.
با صادق هي تميزشان ميكرديم؛ به آنها آموزش پرش از روي جعبههاي چوبي ميداديم؛ چقدر جعبههايي را كه دايي جانم با زحمت براي فصل چيدن انگور مهيا ميكرد در اين راه به فنا داديم و دايي جان هيچ نگفت؛...دايي جان در برخورد با بچههاي خردسالي مثل ما خيلي با حوصله بود، هنوز هم هست.
حالا علي 24 سال بعد از آن روزهايي كه ما روي پيشاني سفيد آن بزغالهها حنا ميگذاشتيم؛ ايستاده جايي كه كودكي ما رنگ ميگرفت؛ شكل مييافت و ميگذشت؛ به علي كوچك خانه دايي جان به اين نوه پر شر و شور شيطان كه آينه تمام نماي بچگي من و صادق است؛ حسوديام ميشود؛ دلم ميخواهد من جاي او بودم؛ من بدون هيچ فكر و خيالي آسوده مي نشستم زير گرماي اول تابستان و با برهام كشتي ميگرفتم؛ دلم ميخواهد من جاي او مي توانستم اين همه چيزهايي كه هر روز اتفاق مي افتد و او نمي بيند و نمي فهمد؛ نميديدم و نمي فهميدم.
بزغاله هاي لعنتي دوست داشتني...
خيلي نبايد سخت گرفت؛ گاهي نشستن و يك ليوان چاي خوردن با يك دوست قديمي؛ بيخود و بيجهت تلفن را برداشتن و فرستادن يك پيامك محبت آميز براي رفيقي كه دور افتاده است يا حتي ايميل زدن به دوستي كه چندين سال است او را نديدهاي ميتواند بهترين اتفاق باشد؛ اتفاقي كه تا ساعتها لبخند را روي لب آدم بنشاند و آدم را پرت كند به روزهاي خوب و لحظههاي ساده بي تملق...
روح جنگجوي نيمهكارهاي در من بيدار شده است كه هي در زمين سوخته وطنش و تنش دنبال تير و تركش ميگردد كه بردارد و پرت كند سمت خانه دشمن، دشمني كه توان شناختنش را ندارد و هي در هواي مه آلود اين جبهه ناتمام چشمهايش را تنگ ميكند براي ديدنش؛ هي خيز ميرود روي زمين تا مگر از ارتفاع صفر كه مه در آن بياثر است بتواند ردي از دشمني كه زخم و تركش ميزند به تنش پيدا كند...اما دريغ
بيچاره جنگجوي نيمه كاره روحم؛ خبر ندارد اين همه تركش را خودش پرت ميكند و جهان كه گرد شده اين روزها همه را ميچرخاند و پس ميدهد...بيچاره هواي مه گرفته وطنم كه همه تقصيرها به گردن اوست.