برای استاد عزیز بزرگوار
احمد جعفری چمازکتی
به پاس مهربانی و صفای روستایی اش
قربون اون وقتایی که دهات بود
تو جیبا جای آیفون، آبنبات بود
کشککی و دوغکی بود غذاها
نه با پنیر موزارلا و با سالسا
تیریپ آدما شبیه هم بود
رنگ حسادت تو نگاها کم بود
مرده سیاه سوخته و زن خپل بود
بچه همش میون کوچه ول بود
خبر نبودش از بوتاکس گونه
تتوی دور ناف و خال چونه
مردونگی حریم و حرمتی داش
کدوم پسر ابروهاشو بر می داش
کوچیگ بزرگی بود و حرمتی بود
تو هر بلایی هم یه حکمتی بود
نماز خوناش تو مسجدا خوش بودن
عرق خوراش تو پستو و پش بودن
کولر نبود که هی آبش سر بیاد
یا فیلمامون از کانالش در بیاد
شیشه نوشابه ی کو کا کولا
یه دلخوشی بود نه یه دراکولا
معنی واژه ها هنوز اصیل بود
خنده هامون ساده و بی دلیل بود
گرما و سرما همش از خدا بود
باور مردم از سر صفا بود
بی بی و دایزه و شاباجی هامون
آدم بودن نه یه اکانت داغون
معلوم نشد چطور رسیدیم اینجا
که موندیم اینطوری تو جمع و ...تنها
یه چی اومد خوبیا رو سوا کرد
بساط خنده هامونو هوا کرد
بی حیایی، بی وفایی، نامردی
یهو نشست جای صفا و مردی
توی کدوم چاه کذایی افتاد
خنده های بچگی هامون استاد
...
قربون اون وقتایی که دهات بود
تو جیبا جای آیفون آبنبات بود