تهی دست می شویم

زندگي دير يا زود ما را تهيدست مي‌كند؛ زماني مي رسد كه داشته هايمان را از دست مي‌دهيم و ديگر خبري از آن ثروت هايي كه امروز مايه مباهات ماست نخواهد بود؛ زندگي جواني و لبخند را؛ زندگي قامت ستبر و صافمان را و لبخند هاي بي دليلمان را كم كم از ما خواهد گرفت و هر چه پيش تر برويم با رفتن مادرها و پدرها و برادرها و خواهرها زندگي هي فقيرترمان خواهد كرد تا وقتي كه از تنگدستي بميريم و ديگر هيچ چيزي نداشته باشيم...زندگي دير يا زود ما را تهيدست خواهد كرد...

یعنی بیا نگذار حیران بشویم

در جوشن کبیر و در میان آن هزار و یک نام خدا یک جایی هم هست که می گوییم «یادلیل المتحیرین»، معنای این اسم خدا را بناها بیشتر می فهمند، ما شاید درکی از دلیل نداشته باشیم، اما بناها می دانند که سنگ اول بنا یا کاشی اول یک جا را که می گذارند و باید دقیق دقیق باشد آن اسمش دلیل است؛ دلیل سنگ نشانی است که نمی گذارد سنگ های دیگر کج بروند و بنا خراب بالا برود؛ متحیر هم که معلوم است؛ یعنی سرگشته یعنی حیران یعنی همین چیزی که ما هر روز هستیم؛ یعنی همین حالی که ما گرفتارش هستیم حیرت است؛ برای همین است که می گوییم «یا دلیل المتحیرین» یعنی بیا سنگ اول بنای ما را مشخص کن صاف و راستش کن نگذار گم بشویم؛ حیران بشویم

...

یادت
مثل مه صبحگاهی الوند
سرد و بی رمق 
اما خاطره انگیز است

بايد ...

بايد بروم بازار كبوتربازها 

بفروشمت

به پشيزي كه نه

به ناردانه‌اي سرخ و ترش

ترش آنقدر كه وقت شكستنش

سيخ بشود تمام تنم

سرد سرد سرد

بايد بشوم و 

 بفروشمت كه در قفست كنند

...

دلي كه داغش بر هيچ سينه‌اي نباشد

به ناردانه اي سرخ و ترش بايد معامله كرد

*

بايد بفروشمت به كولي سرگردان

آنقدر هروله كني از بيابان به بيابان

آنقدر ...

كه آهو مرده‌هاي اين دشت هم به تو خو كنند

گوزني كه ماغ مي‌كشد از تنگنا

به كولي سرگرداني بايد بخشيد





این روزها


این بهار

هزار شاپرک نورس

هزار لاله سرخ

 بلعیده

تا بالا بیاورد این حجم سبز را

...

مواظب گوش هایتان باشید

مضراب ها

قناری می خورند  و جغد می نالند


پی نوشت 1: این چند خط نتیجه اولین تلاش من برای تجربه کردن شعر است؛ سال 80 یا 81 آن را نوشتم و با خودم به جلسه انجمن ادبی ارشاد کبودراهنگ که دوست خوبم «سید حسین جعفری» آن را اداره می کرد بردم؛ سید اخلاق خوبی داشت، با روی باز از من استقبال کردو آن انجمن سال ها بهترین پاتوق من برای یاد گرفتن روابط اجتماعی و آگاه شدن از دنیای ادبیات بود؛ دنیایی که امروز مرا رقم زده است.

پی نوشت 2: حالا بعد از 12 سال این چند خط مثلا شعر را نوشتم که هم ثبتش کرده باشم هم به بهانه اش این حرف ها را بزنم.

بنماند

خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش

بنماند هیچش الا...هوس قمار دیگر


یک وقت هایی هم هست که همه چیزت از دست می رود؛ در یک بازی سخت یا اسان می بازی...همه چیزت را می بازی مثلا آرامشت را می بازی، آبرویت را می بازی، اعتبارت را می بازی، داشته هایت از کف می روند اما باز هم دلت برای همان بازی حتی با همان قاعده های ظالمانه ای که داشت؛ تنگ می شود... تازه اینجاست که معلوم می شود آدم هستی، آدمیزاد هستی، این خصلت نوع بشر است. پدر عزیزمان حضرت ابولبشر هم همینطور بود.

...اما یک جایی دیگر قمارباز می شوی، هی بازی می کنی، فقط برای بهره مندی از حس تلاش برای بردن برای این لذت خطرناک بازی می کنی و هی در آرزوی بردن بازی می کنی؛ این آرزوی بردن کار را خراب می کند، قمار باز می شوی و این خطرناک است.

دهات

برای استاد عزیز بزرگوار

احمد جعفری  چمازکتی

به پاس مهربانی و صفای روستایی اش

قربون اون وقتایی که دهات بود

تو جیبا جای آیفون، آبنبات بود

کشککی و دوغکی بود غذاها

نه با پنیر موزارلا و با سالسا

تیریپ آدما شبیه هم بود

رنگ حسادت تو نگاها کم بود

مرده سیاه سوخته و زن خپل بود

بچه همش میون کوچه ول بود

خبر نبودش از بوتاکس گونه

تتوی دور ناف و خال چونه

مردونگی حریم و حرمتی داش

کدوم پسر ابروهاشو بر می داش

کوچیگ بزرگی بود و حرمتی بود

تو هر بلایی هم یه حکمتی بود

نماز خوناش تو مسجدا خوش بودن

عرق خوراش تو پستو و پش بودن

کولر نبود که هی آبش سر بیاد

یا فیلمامون از کانالش در بیاد

شیشه نوشابه ی کو کا کولا

یه دلخوشی بود نه یه دراکولا

معنی واژه ها هنوز اصیل بود

 خنده هامون ساده و بی دلیل بود

گرما و سرما همش از خدا بود

باور مردم از سر صفا بود

بی بی و دایزه و شاباجی هامون

آدم بودن نه یه اکانت داغون

معلوم نشد چطور رسیدیم اینجا

که موندیم اینطوری تو جمع و ...تنها

یه چی اومد خوبیا رو سوا کرد

بساط خنده هامونو هوا کرد

بی حیایی، بی وفایی، نامردی

یهو نشست جای صفا و مردی

توی کدوم چاه کذایی افتاد

خنده های بچگی هامون استاد

...

قربون اون وقتایی که دهات بود

تو جیبا جای آیفون آبنبات بود

گیر سه پیچ

نمی دانم چرا دلم می خواهد این روزها گیر بدهم به تهران؛ به شهری که از نگاه من یک مورد عجیب و غریب تأسف آور است؛ تهران شهری است مثل پسرهای نابالغ کوتوله با جوش های بزرگ روی صورتش کههی  تقلا می کند خودش را به رخ بکشد و همین تقلا گاهی اینقدر اعصاب خرد کن می شود که امان آدم را می برد و زبان آدم را باز می کند.

تهران امروز شهری است با 8 میلیون نفر جمعیت که بخش قابل توجهی از آن را آدمهایی مثل من پرکرده اند؛ آدم هایی که از سر ناچاری و بی عدالتی در توزیع فقر و ثروت برای کار یا ادامه تحصیل سرازیر شدند سمت تهران و ناچار آنقدر ماندند که رنگ و بوی اینجا را گرفتند؛ تهران امروز شهری است با معماری حرامزاده که معلوم نیست پدرش کدام سنت معماری است و مادرش کدام سبک شهرسازی...اینقدر پستی و بلندی های بی دلیل روی چهره این شهر وجود دارد که نمی شود نسب آن را به جایی رساند.

تهران نه آنقدر مدرن است که با خیال راحت سرت را بندازی پایین و در تنهایی مدرن خودت نفس بکشی و بمیری؛ نه آنقدر سنتی است که وقتی داری در تنهایی ت می میری کسی دستت را بگیرد و مثل شهرهای قدیمی احوالت را جویا شود و بتوانی به دست های همسایه گی هایش اعتماد کنی...تهران بی حیاست و حرمت همه چیز را شکسته است.