فلك

خانه‌ات دل كولي سرگردان باشد
 
وطنت
غبار نشسته بر شاخ گوزن‌هاي مهاجر

و سينه‌ات
              پناه زخم‌هاي مزمن تنهايي

...

سرنوشت غم‌انگيزي است مرد

                        عاشق بودن

گمنام

اين 6بند تقديم مي‌شود به جيران؛ بانويي كه
30 سال پيش فرزندش را به جبهه فرستاد
و هنوز منتظر بازگشت او روبروي در خانه
دهاتي‌اش مي‌نشيند؛ با اشك وبا لخند

گمنام شدي و استخوان را به تو دادند

بي نام ترين نام جهان را به تو دادند

از مادر تو جوان گرفتند و گذشت

آن سنگ غريب بي نشان را به تو دادند

#

از هور نه از جزيره از مجنون‌ها

از مادركان گريه از دلخون‌ها

از فاو از اروند از آن كارون‌ها

برگرد بس است دوره افسون‌ها

#

گمنامي اين مرد هزاران نام است

اين سنگ سفيد، سرخي صد جام است

اين مرد كه بي‌پلاك دفنش كرديم

اثبات هويت قبيله‌اي گمنام است

#

خم مي‌شود هربار بر اين سنگ سپيد

قدي كه در انتظار فرزند خميد

مي‌بوسد و آرام به او مي‌گويد:

دينن بالاما يورغونام اوغلوم قاييد*

#

غمْ‌مادرِ تنهاي ده ما جيران

بانوي شكسته قامت لب خندان

30 سال در انتظار آن طفل رشيد

هر روز غروب مي‌نشيند گريان

#

هر روز غروب مي‌نشيند دم در

...30 سال گذشته ‌ها عزيزم؛ مادر

مي‌گويم اگر كه زنده بود او حتمن...

مي‌گويد... عزيزم او مي آيد آخر

مهدي جليلي ؛ تهران

*به پسرم بگو خسته شدم؛ برگردد

خار در خار

...

ماغ مي‌كشد گوزن بي پناه

نعره مي زند

سكوت مي‌كند

خسته از حصار مرزهاي خاردار

مي‌جنگد اما

هميشه

...مي‌جنگد

#

جنگ يا صلح

هراسي نيست

حتي از اين شهر يك‌طرفه

وقتي مي‌توانم تنهايي‌هاي هر شبم را بردارم

...بردارم و بدوم

با آهوها و كره اسب‌هاي بچگي‌م

...من هنوز كولي خاطراتم هستم

هراسي نيست

#

تو نه طعم چاي در غروب كشتزار را مي‌فهمي

نه مزه خاشاك لاي ناخن و گوشت

قهوه‌ات را بخور

تلخي‌هاي ساختگي زود از دهن مي‌افتند



يا جبار

تدليس ماشطه را نفهميديم و خيار غبن و تدليس هم نداشتيم...عقود غم انگيزي بر ما گذشت؛ اختياري نبود از ما كه نپذيريم اين همه عقد را؛ باور كنيد اين عقاب بلا بياني بود كه هيچ كس آن را قبيح ندانست در حق ما‌ ... طرب در طرب مجلسي بود و غنا در غنا محفلي ناچار گشتيم و چرخيديم و رقصيديم بي خبر از منتهاي اين همه...

بگذريم؛ بدجور بر ما گذشتند

نگار گري

...

دندان قروچه‌هاي هفت ساله

               در خيابان‌هاي يك طرفه تهران

تكرار جاي خالي آهوها

        روي شيشه‌هاي دود گرفته

و دويدن كولي‌ها

توي خاطرات سبز پسر بچه‌اي دهاتي

...

بايد برگردم

آهو به دشت مي‌ميرد

حتي شده يك بار براي هميشه



توي تنم؛ مخ‌ام؛ روحم


هر چهارتايشان ماسك گذاشته بودند، از همين ماسك‌هاي سفيدي كه توي داروخانه‌هاي همه‌جاي شهر هست و به لحاظ علمي هم ثابت شده كه هيچ خاصيتي ندارد الا پوشاندن 60 درصود صورت و غير قابل شناسايي شدن آدم‌ها...هر چهارتايشان از اين ماسك‌ها گذاشته بودند و با صداي نازك دخترانه‌شان جلوي فروشگاه عظيم ياس در هفت تير آش مي‌فروختند؛ ساعت از 11 شب گذشته بود؛ دير بود براي بيرون بودن چهار دختر جوان...

از دور معلوم نبود كه آش مي‌فروشند؛ اما خب چهارتا دختر با قد نسبتا بلند با آن لباس‌هاي رنگي و ماسك‌هاي سفيدي كه 60 درصد صورتشان را پوشانده بود؛ آن هم ساعت 11 و 20 دقيقه شب جلوي كركره پايين كشيده شده فروشگاه عظيم ياس  توجه هر آدمي را جلب مي‌كردند؛ براي همين بود كه حتي چند قدم مانده به آنها مي شد مفهوم صداي نازك و آرامشان را شنيد...آش...آش خانگي كاملا بهداشتي...بفرماييد آش

دورتا دور پر بود از راننده‌هايي كه نصفه شب با نيش‌خندي گوشه لبشان كار اين چارتا دختر را نگاه مي‌كردند؛خجالت و ناچاري نمايان از پشت لفظ گرفته "آش؛ آش..." كه لاي دهان و ماسك سفيد روي صورت دخترها گير مي‌كرد؛ توي تنم؛ مخ‌ام، روحم فرورفت... دردم گرفت‌.


بي نام‌ترين‌ها

ما يادمان نيست، چون نديده‌ايم؛ چون در آن فضا زندگي نكرده‌ايم؛ چون هيچ وقت نشده توي كوچه مان خانه به خانه عكس شهيد زده باشند بالاي در؛ چون ما نمي فهميم حجله پشت حجله توي كوچه هاي خاكي آنروزها يعني چه؛ چون ما نمي‌فهميم دوست و رفيق بچگي ات را بدرقه كني و بعد بروي تشييع جنازه‌اش يعني چه؛ براي همين است كه وقتي يكي مي‌آيد مي‌نشيند مي‌گويد برادرم را روز اول فروردين سال 63 روز تحويل سال، توي عمليات خيبر از دست دادم، يعني چه...گمانم حق داريم.

ما هرگز نمي‌فهميم هرسال وقت تحويل سال اشك گوشه چشم مادر آن شهيد نشستن يعني چه...براي همين است شايد كه بعضي وقت‌ها به خودمان اجازه مي‌دهيم پستي و بلندي اين روزهاي مملكت را بيندازيم گردن آنها...خب چه ديواري كوتاه تر از مرداني كه زندگيشان را گذاشتند كف دستشان و رفتند؛ همانهايي كه همه از اسمشان نان خوردند و همان نانخورها هم تبديلشان كردند به بي نام ترين و بي دفاع ترين شهداي تاريخ اين مملكت...

فلافل يا خبر

جشنواره فيلم فجر چند روزي است كه برقرار شده؛ دو شب پيش يكي از همكاران روزنامه‌نگار را در سينماي ويژه اهالي رسانه ديدم، از دور سري براي هم تكان داديم و گذشتيم... ياد شهريور سال 89 افتادم كه داشتيم توي يكي از ماشين‌هاي مجلس همراه هم مي‌رفتيم براي پوشش خبري برنامه‌اي كه لاريجاني در كرج داشت؛ خب راه كوتاه بود و ماهم كه همديگر را در چندين برنامه ديده بوديم خيلي زود سر حرف را باز كرديم؛ اين همكار عزيز آن موقع خيلي شاكي و عصباني و مغموم تأكيد مي‌كرد كه در آينده نزديك براي هميشه از دنياي كار خبر و رسانه بيرون خواهد رفت؛ اوج برنامه‌ش هم راه انداختن يك ساندويچي‌اي، رستوراني، كافه‌اي چيزي بود...

ديشب كه بعد از دو سال و چند ماه ديدمش كه هنوز با دفترچه يادداشت و دستگاه ضبط صدا دارد دنبال اين هنرپيشه و آن كارگردان مي‌دود؛ دلم برايش سوخت، نه براي اينكه هنوز خبرنگار است نه؛ فقط براي اينكه هنوز مجبور است با نارضايتي شغلش را ادامه بدهد و حتي جرات راه انداختن يك فلافلي را هم ندارد.

برف بهتر است يا باران

به نظر بنده برف يك موجود كاملا اصلاح طلب است؛ شايد از اين جهت است كه  شعرا مي‌ترسند درباه‌ش حرف بزنند؛ چون برف اولا همه پليدي هاي زمين را مي‌پوشاند دوم خيلي آهسته و زيرپوستي اينها را درمان مي‌كند؛ بعد مي رود سراغ سفره‌هاي زير زميني كه هر چند نمودي ندارند ولي نقش مهمي در ادامه حيات زمين دارند؛ برف هياهو و هوچي‌گري ندارد اما خيلي آرام و مصلحانه همه دردهاي زمين را دوا مي‌كند؛ ازش محافظت مي‌كند و مقدمه‌هاي وقوع بهاري سبز و با بركت را مي‌چيند...
چقدر جاي برف اين روزها خالي است؛ برف كه نبارد كشاورز زاده‌هايي مثل من مي‌ترسند از فصل بعد از زمستان؛ چون ديگر نمي‌شود اسم اين فصل را بهار گذاشت.

هره

روزهاي سختي است؛ آب كه مي‌خوري خرده ريزهاي باقيمانده از ذرات معلق در هوا از گلويت ليز مي‌خورند پايين؛ نفس كه مي‌كشي ته‌مانده هاي سيگار آخر وقت ديشب كه صبح دعا مي‌كني كاش نكشيده بوديش درگلويت خِرخِر كنان فرو مي‌نشينند؛ تازه همه اينها به كنار سركار هم كه مي‌روي نزديكترين دوستانت دو دسته شده‌اند كه هي دارند با هم بر سر لزوم اعدام شدن زورگيرها يا اعدام نشدنشان دعوا و بحث و جدل مي‌كنند و تو مي‌ماني با چاي‌هاي مشكوك آبدارچي و  لبخند هراس آور گوشه لبش كه وقت گذاشتن چاي روي ميزت؛ كنج لبش هره مي‌كند.

اما خب همه اينها وقتي اين همه دوست خوب دور و برت داري ساده مي‌گذرد و هر روز بزرگتر مي‌شوي؛ آنقدر بزرگ تا يك روز فروبپاشي و همه چيز تمام شود.