يك روز هم مردماني بودند در اين وطن كه عاشق ترين مردمان براي زندگي بودند؛ آنها كه جنگ كودكي‌شان را ربود و در زيرو بم صداي ياوه بمب‌هاي شبانه به بلوغ رسيدند؛ آنها كه عشق‌هايشان با كوله‌هاي خاكي و حجره‌هاي هميشه بر سر كوچه مستقر، گره خورد...آنها كه اندامشان اسير ابهت جنگ و روحشان اسير كابوس خمپاره‌60 شد...روزگاري هم مردمي در اين خاك زندگي مي‌كردند كه رعنا و دلربا بودند و هنوز عكاس‌ها پرتره‌اي نه چندان درخور از آنها نگرفته بودند كه عكس‌هايشان اعلاميه شد بر ديوار شهر...

يك روز هم زنان اين مملكت عشق را هبه كردند تا گوشت قرباني شود تا خرج آرپي جي‌هاي روسي و مين‌هاي آلماني شود؛ از آن ها كه عاشق‌ترين زنان بودند عشق دزديده شد تا تانك‌هاي تي 72 در خاك‌سوخته جنوب از رويش بگذرند و صدام ماشه وينچستر خود را به نشانه فتح بچكاند.

يك روزگار هم مردماني در اين هوا نفس مي‌كشيدند كه عاشق‌ترين مردان و زنان براي صلح بودند؛ انها كه كودكيشان را جنگ ربود و لانه‌خالي كبوترهايشان كنار حياط خانه پدري جا ماند.