گاهی وقت ها زندگی مثل نوشتن در تاریکی می ماند، تمام فکر و تمرکزت را جمع می کنی؛ تلاش می کنی روی خط بنویسی؛ تمام زورت را می زنی برای اینکه حالا که مجبوری چیزی بنویسی و همه جا تاریک است طوری بنویسی که فردا بتوانی بخوانی...با خودت می جنگی که کلمات را درست نقاشی کنی؛ زور می زنی منطق شکلی کلمات یادت بمانند و آنها را مثل وقتی هایی که نور هست نقاشی کنی...بله یک وقت هایی زندگی مثل نوشتن در تاریکی می ماند.

این طور وقتا ها عموما تنها هستی؛ چون همه جا تاریک است و آدمها از تازیکی می ترسند؛ حتی اگر تنها هم نباشی بودن آدم ها کمکی به تو نمی کند چون همه جا تاریک است...باید یاد بگیری با اتکا به آنچه در خودت داری به نوشتن ادامه بدهی، باید یاد بگیری تاریکی را هم مثل روشنایی ببنی و از سر بگذرانی و امیدوار باشی که بالاخره یک روز دوباره در روشنایی بنویسی...

تاریکی چیز غریبی نیست؛ نباید فکر کنی سراغ تو نمی آید...همیشه باید آماده باشی؛ باید یک جور زندگی کنی که بتوانی در تاریکی هم بنویسی؛ نمی شود که حیات و ممات آدم لنگ یک چراغ باشد...زندگی تاریک یا روشن ادامه دارد؛ هرچند کیفیت این دو تا توفیر می کند.