باورم نمي‌شد آنها گذشته من باشند؛ گذشته‌اي كه خيلي هم از آن فاصله نگرفته‌ام... 6 سال و 7 سال زمان زيادي نيست كه آدم اين همه از يادش برود... همه چيزها برايم غريبه بود؛ اگر دست خط خودم را نمي شناختم باورم نمي‌شد آنها نوشته‌ها و شعرهاي من باشند؛ كتاب هايي را كه هديه گرفته بودم ورق مي زدم؛ سررسيدهاي سال 86 و 85 را ورق مي زدم؛ دست نوشته‌هاي آن سالها را مي خواندم ...خيلي از اسم هايي كه اول كتاب ها نوشته بودند برايم غريبه بود؛ آنهايي كه در خاطراتم از آنها نام برده بودم را به ياد نمي آوردم...خيلي از خاطراتي كه نوشته بودم برايم عجيب بود...يكي را نوشته بودم كه بهم زنگ زده و درباره دانشجويان تعليقي اطلاعاتي داده؛ از ابراز نگراني اش براي من و خودش نوشته بودم و همه اينها برايم عجيب بود...آن آدم را اين روزها اصلا نمي بينم؛ غريبه شده ايم
صندوقچه خاطرات گاهي چقدر وحشت آور است...