همه مستاجريم
هر سال اين وقت ها بايد اسباب كشي كنم به خانه جديد...اسباب كشي خيلي دردسر دارد؛ آدم را خسته و مستاصل مي كند اما يك چيزش خوب است؛ به آدم ياد مي دهد كه نبايد خيلي دل ببندد...انگار همين ديروز بود اولين خانه مشتركمان را گرفتيم خيابان خانعلي روبروي مسجد حضرت ابولفضل...يك خانه نقلي و با صفا روبروي مسجد كوچك محل؛ با درختان روبروي پنجره ش و قشقرق ناتمام گنجشك ها؛ خانه اي كه حتي به يادآوردنش يك دنيا خوبي و خاطره دارد براي من...سال بعدش جابجا شديم در همان محل چند خانه آن طرف تر به يك آپاتمان نوساز كه نورگير نداشت اما بزرگتر از خانه قبلي بود...آن خانه بزرگ تر بود اما هيچ وقت علاقه اي به آن نداشتم؛ هميشه برايم دلگير و بدخاطره بود...يك سال آنجا هم تمام شد؛ دوباره جابجا شديم؛ اين بار رفتيم اول اول خيابان جايي كه كوچه خلوت تر و تراكم كمتر و پر از دار و درخت بود و سه تا پارك دور و بر خانه را احاطه كرده بود...اما دريغ از اينكه حتي يك بار براي مدتي كوتاه در طول اين يك سال در اين پارك ها نشسته باشيم...خانه اي كه چند نوبت گعده و مهماني آن را بيشتر در خاطر دوستانم خواهد داشت تا خانه هاي قبلي...و حالاباز هم بايد جابجا شوم...اين حكايت هي ادامه دارد شايد براي اينكه ياد بگيرم دنيا استيجاري است و آدم بايد در بستند قراردادش به موقت بودن آن توجه كند؛ مستاجر بهتر است خيلي بار و بنديل نداشته باشد و بتواند راحت جابجا شود؛ خيلي هم دلبسته خانه و در و ديوار محله ش نباشد...بايد ياد بگيرم كه وقت اتمام قرارداد هر لحظه نزديك تر مي شود.
دکترای ارتباطات از دانشگاه علامه