باور کنید اصلا جای تعجب ندارد که در همین چند روز مختصر در بالکن خانه دکتر مومنی که روزها را در ان می گذرانم دو تا دوست صمیمی پیدا کرده ام که هی برای چشم نازک می کنند و غمزه فراهم می کنند و با ان دم های چند رنگ و نرم شان روی سر و کولم بالا می روند،بعید نیست در چند روز آینده معلوم بشود که این دو تا سنجاب برادران من هستند که من از وجود آنها بی خبر بوده ام و غیره...اصلا هم خنده دار نیست و جای تعجب ندارد در مملکتی که گاو و میمون می توانند خدای آدم باشند چرا سنجاب نتواند برادر آدم باشد؟

از آنجا که هنوز بصورت قطعی با پذیرشم موافقت نشده و باید چند روزی منتظر بمانم تا دانشجو بشوم من هم بیکار ننشسته ام و دارم با این دوربین کوچولوی سیاه به هر جایی که می توانم سرک می کشم بسیاری از هند عکس گرفته اند از گداهاش از مردم فقیر و مفلوکش و از زندگی مشقت بار آدمهایی که از نظر ما در کثافت و آلودگی غوطه میخورند اما من میخواهم روایت دیگری از این مردم داشته باشم از مردمی که به نظر خودشان زندگیشان آنقدر هم غم انگیز و تاسف بار که ما فکر می کنیم نیست مردمی که عصر ها بیرون خانه شان می نشینند و با هم بگو بخند راه می اندازند پارکها را شلوغ و پر جمعیت می کنند بچه هایی که توپ های پارچه ای دست سازشان را با راکت های چوبی کریکت که خودشان از چوب جعبه های میوه ساخته اند  به حرکت در می آورند و از پیر زن هایی که با همه ضعف بنیه شان تا راه پله خودشان را کشیده اند و به رهگذران لبخند می زنند

می خواهم لبخند هند را روایت کنم