شمس تبریزی در مقالات خود حکایتی جالب  از گفتگوی اسب و شتر دارد...اصل داستان هم این است که اسب علت این را جویا می شود که چرا او همیشه با سر به زمین می خورد و شتر هیچ وقت اینطور نمی شود؛ البته در اصل داستان شمس گفتگوی استر و اشتر را نقل می کند که من برای راحتی خودم و شما گفتم اسب و شتر...اصل نوشته شمس تبریزی این است:

"...استر اشتر را پرسید که چون است که من بسیار در سر می آیم و تو کم در سر می آیی؟   اشتر جواب داد که من چون بر سر عقبه بر آیم، نظر کنم؛ تا پایان عقبه ببینم- زیرا بلند سرم و بلند همتم و روشن چشمم- یک نظر به پایان عقبه می نگرم و یک نظر به پیش پا...

لاشک با هرچه نشینی و با هرچه باشی، خوی او گیری؛ در کوه نگری در تو پخسیدگی در آید، در سبزه و گل نگری تازگی درآید؛ زیرا همنشین،  تو را در عالم خویشتن کشد. از این روست که " قرآن " خواندن دل را صاف می کند زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان، پس صورت انبیا بر روح تو جمع شود و همنشین شود."

البته مقایسه اسب و شتر در ادبیات ما ریشه دار است  و نمونه های دیگری هم دارد که مجال گفتنش اینجا نیست و من فقط دو نمونه می آورم. در زبان آذری ضرب المثلی هست که اگر اشتباه نکنم برآمده از همین حکایت شمس باشد و معنای آن این است که: "شتر باش و عاقبت کار را ببین، اسب نباش که نگاهش جلوتر از نوک دماغش نمی رود". (البته معادل این ضرب المثل در فارسی هم هست که چون اصلش را نمی دانستم، نیاوردم)

دو بیت از سعدی هم هست که بازگو کردنش اینجا خالی از لطف نیست. سعدی علیه الرحمه می فرماید: ای که مشتاق منزلی مشتاب/ پند من کار بند و درس آموز/ اسب تازی دو تک رود به شتاب/ شتر آهسته می رود شب و روز