يكي مثل همه
خبر را رد كردم، صفحه را بستم، ويرايشش را تمام كردم، حروفچيني تمام شد و... الان سالهاست كه هر روز با اين عبارات، با اين مفاهيم زندگي ميكنم؛ روزگاري آرزويم اين بود كه نويسنده روزنامهاي باشم، اما حالا كه فكر مي كنم از اين همه خبر، اين همه صفحه بسته شده روزنامه در حروفچيني و صفحهبندي و اين همه نوشتن خسته شدهام.
اعتراف ميكنم خبرنگاري به اين شيوه و سبك با اين همه روزمرگي و كسالت، با اين همه ليست سياه و سفيد، آن چيزي نبود كه فكرش را مي كردم، از دور دل ميبرد از نزديك زهره مي تركاند. كارم شده مثل خانه به دوشها از جايي به جاي ديگر، گشتن به دنبال يك نگاه حرفهاي به روزنامه نگاري، جستن آدمهايي كه بفهمند اين همه خط كه سياه مي كنند به چه درد مي خورد، چه را بايد نوشت، چهرا نبايد نوشت و چرا نبايد نوشت...
دلم تنگ شده است براي روزهايي كه همه وقتم صرف خواندن ميشد و اگر چيزي مينوشتم آنقدر خنده دار بود كه روم نمي شد به كسي نشان دهم. دلم تنگ است و به اجبار دارم اين خط را تا ته ميروم...ناچارم كه بروم و بروم تا اينكه يك روز از سر خوشبختي گوشه يكي از اتاق هاي يكي از بيمارستان هاي يكي از اين شهرهاي يكي از اين كشورهاي دم دست، به دور از آن همه محبت و دوستي كه يك روز قرينم بود، بميرم...اين روزها عجيب منتظر خوشبختي هستم.
دکترای ارتباطات از دانشگاه علامه