هي پسر
براي دكتر پاكدهي
و بچههاي ارشد ارتباطات علامه(ورودي90)
به خودت نيگا كن لاكردار
تو يه اسب پا شكستهاي
كه چي هي ميخواي بدوي
ميخواي بري تو كورس
فرار كن پسر
اينجا ديوار برلين شرقيه
وايسي ميميري
بري ميميري
آهاي با توام
نيگا كن
چراغاي شهر خاموشه
موشا و سگا و اسبا خوابيدن
هيچ خوكي هم تو اين سرما نميپلكه
دستات رو گرم ميكني، اما سردي
پاهات رو ميفهمي، اما فلج شدي
چشات هستن، اما نميبيني
تو مُردي پسر
نه راستي
تو حتا ناي مردن هم نداري
حالا اگر خواستي، اگر تونستي
خسته شو
اين جا جنگلاي ويتنامه
وايسي ميميري
بري ميميري
برگردي ميميري
تنت سوراخ سوراخه
اما خوني نداري كه به ريخته شدنش ببالي
سرت رو تركش برده
اما همسنگري نداري كه شهادت بده تو جنگيدي
حالا اگر خواستي
اگر تونستي
ثابت كن يه مرد بودي
هي پسر
اينجا حلبچه است
وايسي ميميري
بري ميميري
برگردي ميميري
بخوابي ميميري
پي نوشت 1: اين شعر را كه با ذوق براي اولين بار توي حياط دانشكده براي همكلاسيهايم خواندم به دكتر پاكدهي تقديم كردم كه يك دنيا خاطره خوب از زمان تحصيل دوره ليسانس در كلاسهايش دارم و امروز خوشحالم كه دوباره در مقطعي بالاتر ميتوانم در كلاسهايش حاضر شوم. به آنهايي كه در دانشكده ارتباطات هستند و يا خواهند آمد توصيه ميكنم حتما گوشهاي از سواد اين استاد دوستداشتني را با خود يادگار ببرند.
پي نوشت 2: براي يادآوري به خودم مينويسم كه همورودي ها و همكلاسيهايم در كلاسهاي كارشناسي ارشد ارتباطات اين عزيزان هستند: ابراهيم ترقي نژاد، امير حسين نوري، سامان خداياري، رحيم نيكخو، سعيد ابراهيمي، تقي كمالي، بابك اخوت پور، سيد عمار عزيزي، محسن شورگشتي و مهدي رحمتي
دکترای ارتباطات از دانشگاه علامه