جنگ و دوچرخه
خواب ديدم جنگ شده؛ همه چيز به هم ريخته بود...هرچه پول براي خانواده بود همه توي جيب من بود، رفته بودم بازار...تمام داراييام را دادم به دوچرخهاي، هر چه داشتم براي آرزوهاي خوب كودكي خرج كردم؛ تا آمدم ركاب بزنم جنگ تمام شده بود.
صبح مثل سربازهاي خسته از جنگ بيدار شدم؛ مثل هميشه كيفم را برداشتم، دكمههاي پيراهنم را بستم؛ گيوه هايم را پوشيدم و از در خانه بيرون رفتم...بچگيهايم ماند تا شب دوباره به تخت خواب برگردم
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۱ ساعت 12:19 توسط مهدی جلیلی
|
دکترای ارتباطات از دانشگاه علامه