خداحافظي با نهنگ سفيد
دريا بود و منظره ناتمام يك غروب؛ تا چشمم كار ميكرد تلاقي سرخآبي دريا و آسمان بود؛ تلاقي اين دو عنصر ناتمام وقت مردن خورشيد ديدني ولي غم انگيز است...با نهنگ سفيد خداحافظي كردم؛ گذاشتم برگردد دريا براي خودش زندگي كند...خودم هم پاهايم را همانجا شستم؛ ماسه زيادي كف پاهايم چسبيده بود؛ البته تنم هنوز بوي نهنگ ميدهد فكر كنم خيلي خيلي طول ميكشد تا بوي نهنگسفيد بپرد.
براي هر چيزي در زندگي يكجايي يك وقتي بايد نقطه پايان گذاشت؛ اصلا اين فكر من بود و باور من كه يك گوزن بايد به دشت بميرد و يك نهنگ به دريا؛ همين بود كه يكي از همان غروبهايي كه نه نهنگ ميتوانست به ساحل بيايد نه گوزن توان رفتن به دريا داشت؛ تصميم به خداحافظي گرفتيم...فقط ماسه زيادي كف پاهايم چسبيده بود كه همانجا لب آب شستم و برگشتم.
براي هر چيزي در زندگي يكجايي يك وقتي بايد نقطه پايان گذاشت؛ اصلا اين فكر من بود و باور من كه يك گوزن بايد به دشت بميرد و يك نهنگ به دريا؛ همين بود كه يكي از همان غروبهايي كه نه نهنگ ميتوانست به ساحل بيايد نه گوزن توان رفتن به دريا داشت؛ تصميم به خداحافظي گرفتيم...فقط ماسه زيادي كف پاهايم چسبيده بود كه همانجا لب آب شستم و برگشتم.
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 10:30 توسط مهدی جلیلی
|
دکترای ارتباطات از دانشگاه علامه