اول كار متوجه غم عظيمي كه ممكن بود هيكلم را بگيرد نبودم، قبلا هم اتفاق افتاده بود؛ فكر نمي‌كردم اينقدر فاجعه بار به نظرم بيايد، اما وقتي ظرف غذا را باز كردم و همانطور مشغول كار روبروي صفحه مانيتورم در محل كار اولين قاشق را به دهانم بردم؛ غمگين شدم.

بغضم گرفت؛ ما 5 نفر در يك تحريريه تقسيم شده با حائل‌ها و شيشه‌هاي فلزي هر كدام پشت مانيتور خود مشغول صنعتي‌ترين شيوه پر كردن شكم‌هايمان بوديم؛ نگاهمان به مانيتور روبرو بود؛ در سكوت غذايمان را مي‌جويديم...حتي صدايي ناهنجار از هيچ جا بلند نمي‌شد كه اين سكوت را بشكند؛ طاقت نياوردم، گفتم يا شايد چون گوشي توي گوشم بود داد زدم: "يك زماني آدمها با اشتياق دور سفره جمع مي‌شدند با شلوغي و هياهو كنار هم غذا مي‌خوردند بعد هر كس مشغول خودش مي‌شد؛...لعنت به اين چيزهايي كه مدرنيته بارمان كرد..."

استاد از آن‌طرف تحريريه داد زد: غذاتو بخور، همينه كه هس

راست مي‌گفت؛ همين است، آدم‌ها تنها شده‌اند، عموما يا اهلي شدن يادشان رفته يا به جبر زمانه بايد اينطور زندگي كنند كه فقط روزهايشان بگذرد و ديگر هيچ...من اما هنوز غمگينم كه بايد سفره‌ام را با اين حائل‌هاي آهن و شيشه و اين مانيتور همراه باشم...همين است كه نيست.