يك وقتهايي
يك وقتهايي هم هست كه آدم دلش ميخواهد سكوت كند؛ چيزي ننويسد؛ چيزي نگويد، چيزي نشنود؛ يك وقتهايي هست كه آدم دلش ميخواهد هي خاطرات روزهاي خوبش را مزمزه كند؛ توي ذهنش با رفقاش كوه برود؛ در عالم خيال با آنها مهماني بگيرد؛ بگويد بخندد؛ ...حتي در خيال خودش برگردد بچه بشود و دزدكي برود يك گوشه توتوني كه از پيرمردهاي فاميل كش رفته بپيچد توي كاغذ كمپاني هما و دود بكند...
يك وقتهايي هست كه آدم حالت دود آلود سوختن چوب تر را به خودش ميگيرد؛ هي از اين دود خيس چشمش خيس ميشود؛ اين وقتهاست كه يا بايد كامل خشك شود و تن بدهد به سوختن يا بايد تصميم بگيرد همان چوب تر بماند...يك وقتهايي هم هست كه آدم دلش ميخواهد زودتر همه چير بسوزد؛ دود شود ولي لااقل چند دقيقه گرما را بفهمد
...يك وقت هايي هست.
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 18:19 توسط مهدی جلیلی
|
دکترای ارتباطات از دانشگاه علامه