نمي دانستم چرا، اما تمام اين هفته يك حرف‌هاي نامفهومي توي ذهنم مي‌چرخيد يكي مثلا اين مصرع كه "روزهايي كه تكيه بر ديوار دود مي‌شد دوباره اسفندم" يا يكي ديگر  اين ادعا كه تنها يك بيتش را توانستم كامل كنم و اين طور شد:

بيدها در حصار مي‌لرزند؛ بادهاي كولي‌اند و سرگردان

من ولي مثل سرو آزادم؛ من ولي مثل سرو پابندم

هنوز البته راحت نشده‌ام از چرخيدن كلمه‌ها در سرم؛ توي همهمه ميرداماد تا جردن؛ سر جهان كودك كه در تاكسي را مي‌بندم، كلمه‌ها مي‌آيند؛ در خانه را كه باز مي‌كنم قبل روشن كردن چراغ؛ حتي در آن تاريكي مطلق خانه، كلمه‌ها مي‌آيند؛ وسط ديدن خشن‌ترين صحنه‌هاي خون‌ريزي و هفت‌تير كشي توي فيلم جانگوي آزاد شده، كلمه‌ها مي‌آيند؛ شب قبل خواب كه ديگر هيچ، مي‌آيند رژه مي‌روند و از مغزم همش صداي كلمه مي‌شنوم؛ حتي در يخچال را كه باز مي‌كنم و كوزه سفال لاله‌جيني را كه بر‌ميدارم براي آب خوردن از آن رنگ لعابي آبيش صداي كلمه مي‌آيد...

روزها حس گوزني را دارم كه با شاخ‌هاي بلندش صداي خاك و درختان را در‌مي‌آورد و دشت با هزار و يك آهو به او تعلق دارد؛ اما شب در خانه را كه مي‌بندم و در آن تاريكي كورمال كورمال دنبال چراغي مي‌گردم تا آپارتمان كوچكم را روشن كنم، كلمه‌ها شروع مي‌كنند به راه انداختن قشقرق كه هاي كجاي كاري عمو...