مادربزرگ
مادر بزرگم يك طور خاصي متعلق به دوره خودش بود؛ يعني وقتي حرف ميزد؛ وقتي راه ميرفت؛ حتي وقتي فكر ميكرد معلوم بود آدم كدام دوره است؛ من اما چه...حرف كه ميزنم شبيه آدمهاي امروز هستم، حتي بعضي وقتها جلوتر از امروز حرف ميزنم؛ از برابري آدمها، از اينكه نبايد زور گفت؛ از اينكه نبايد ظلم كرد؛ از اينكه بايد به حرف و نظر همه احترام گذاشت و از خيلي چيزهاي ارزشمند ديگر حرف ميزنم؛ اما وقتي فكر ميكنم ته مغزم يك چيزي هي مرا هل ميدهد به گذشتهاي كه در آن همه چيز استبدادي بود؛ از نظام شيرين حاكم بر خانهها گرفته تا نظام تلخ ارباب رعيتي بيرون از خانه...يك چيزي هي مرا به اين سمت ميبرد كه بايد دماغ فلاني را به خاك بمالي؛ به قول امروزي ها بايد حالش را بگيري...من وقتي فكر ميكنم مثل خانهاي صد سال پيش فكر ميكنم؛ بعد وقتي حرف ميزنم مثل وكيلهاي حقوق بشري امروز ميشوم؛ اين «من» اين آدم دهه شصتي دهاتي، هي دارد تكرار ميشود در ديدار من با آدمها...هي دارم ميبينم كه همه اين آدمهاي هم نسل من شبيه من دچار اين گرهخوردگي تلخ هستند.
يك گره خوردگي عجيب و تلخ بين نسل ما و ديروزي كه ريشهدر آن دارد با فردايي كه ميخواهد بسازد...مادر بزرگ خوش بهحالت
+ نوشته شده در شنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 19:3 توسط مهدی جلیلی
|
دکترای ارتباطات از دانشگاه علامه