...براي خانم «نون»
يك اتفاق عجيب براي ما دهه شصتي‌ها رخ داده است؛ بيشتر ما راهي براي عبور از تنهايي پيدا نمي‌كنيم... اتفاقي كه يك جور گره‌خوردگي عجيب و غريب با شرايط اقتصادي و اجتماعي كشور نه سنتي نه مدرن ما دارد؛ اتفاقي كه ما نسل غره به زبان‌بازي و آزادي انديشه هيچ وقت فكرش را نمي كرديم به آن دچار شويم.

نسل ما در عبور از تنهايي ناتوان است؛ مشكل نسل ما مثل نسل هاي قبل از ما نه نان است، نه آزادي، نه صلح و نه هيچ جيز ديگر...مهمترين مشكل ما تنهايي است؛ تنهايي بزرگي كه آن را با خودمان همه جا حمل مي‌كنيم؛ آن را با خودمان به عروسي‌ها، مهماني‌ها، پارك‌ها و رختخواب‌هايمان مي‌بريم .

يك بار ديگر هم همينجا گمانم نوشته‌ام كه تنهايي به متاهل بودن يا مجرد بودن نيست؛ بسياري از متأهل‌ها هستند كه احساس تنهايي مي‌كنند و بسياري از آدم‌هاي پرمشغله و محبوب هستند كه احساس تنهايي مي‌كنند...

من نسخه‌اي براي اينكه چطور مي شود از اين تنهايي عبور كرد ندارم؛ ...براي خودم لبخند مي زنم و اميدوارم نسلي كه يك طرفش به پدرو مادرهاي سجاده و دعا گره خورده و يك طرفش به بچه‌هاي لاقيد دهه هفتاد و هشتاد سر سالم به در ببرد از زندگي و خودش را به هر ضرب و زوري شده بالاخره به «خانه» برساند؛ خانه‌اي كه در آن تنها نباشد.