برای ندا و آیدین و اولدوز

 چه می دونم، دم کارخونه پنکه سازی می گن جنازه پیدا شده، آیدین از صب وایساده اونجا میگه داداشمه، میگم آیدین برف میاد، اجاق خاموشه، نه چوب داریم نه هیچی...برو کارخونه کبریت سازی لامصب

میگه داداشمه، می گم داداشت رفته، می گم همون سال برفی که برف اومده بود تا کمر کاجا...همون سال سرده که نفت تموم شد، رفتیم کارخونه کبریت سازی الوار دزدیدیم؛ همون سال رفت.

یادش نمیاد؛ اما داداش رفته...می دونی ندا، سخته آدم باورش نشه یکی رفته...آیدین باورش نشده، هی وامیسه پای این کاج های کنار خونه، ستون دودی که از بخاری هیزمی  بیرون میاد و از هیکل کاجا بالا میره رو نیگا می کنه

دنیا مث سمفونی مردگان عباس معروفی میشه، هی کلاغا تو گوشش داد می زنن:

برف

برف

اما باورش نشده... آیدین هی یه بهونه پیدا میکنه برو جلو کارخونه پنکه سازی وایسه بلکه جنازه داداشش رو ببینه

...یهو ندا درمیاد وسط حرفم که حیرونم چی بگم، لال شدم، زبونم بند اومده، بهش میگم نگفتی وحشی، خاک بر سر ،حیرونت کنن این چیزا رو از کجا میاری، میگه برو بابا الحق که وحشی حیرونی هستی، بهش میگم من که رفتم، دیدی من رفتم ...دیدی من دارم برمیگردم. داداش آیدین هم رفته، شب بود، ساعت 7:30

میگم ندا... الکی بدم، میگه چه کاریه الکی خوب باش، میگم ببین خدایی ‫بیشتر وقتا الکی خوبم، ‫یه وقتای کمی هم الکی بدم، آیدین هم خوب بود، یه وقتایی هم خوب نبود دیگه...الکی خوب نبود...می‌خوام بگم نه اینکه این چیزا رو نفهمید یا کم داشت؛ ‫نه...‫می فهمید، اما به روش نمیاورد که ما نفهمیم یادش رفته، ‫یه وقتایی حسودیم میشد بهش...‫می رفت وا میساد اون سر بالکن بلند بلند آسمون رو نیگا می کرد ‫بعد ریز ریز پک می زد به سیگارش که یعنی من غصه عالمم هم اگه دارم باسه خودمه...‫من بلد نشدم هیچ وقت؛ هر وقت خواستم ریز پک بزنم به سیگار سرفه ام گرفت

‫هر وقت خواستم بگم غصه ای ندارم، ‫همچین یه نفس همه اون دود و جیوه و کاغذ و توتون رو کشیدم تو سینه ام که عینهو فریاد الا یا اهل العالم شد...‫همه فهمیدن...‫همه دونستن؛ ‫به آیدین حسودیم می شد، ‫اما خب یه جورایی هم رفیقم بود، هم اون کاج وسط حیاط مال جفتمون بود. ‫رفیق بودیم...‫شریک بودیم

‫وایساد سر بالکن همچی غصه دار نگاه ته کوچه کرد.‫گفتم آیدین داداشت سال سرمایی رفت نمی دونم کجا

بر نمی‌گرده...‫بس کن؛ ‫گفت نه، ‫منتظر اولدوزم...‫گفته قبل برف میاد. ‫هر سالم همینو میگه...‫می دونی ندا

‫آدما همه آیدینن، ‫یه داداشی دارن سال سرمایی مرده، ‫یه اولدوزی دارن قبل برف قراره بیاد، ‫یه کارخونه کبریت سازی هس که باس ازش چخماق و کبریت و الوار بگیرن، ‫بدزدن یا هرچی...‫یه کارخونه پنکه سازی هس که جلوش دنبال جنازه داداششون می گردن، ‫یه بالکنی هس که دلشون می خواد تهش وایسن، بلند بلند آسمون رو نیگا کنن، ‫ریز ریز پک بزنن

می دونی حقیقت چیه؟ ‫هیچ وقت هیچ اولدوزی نمیاد، ‫هیچوقت آیدین جنازه داداشش رو پیدا نمی کنه، ‫هیچوقت نمیشه از کارخونه کبریت سازی الوار دزدید. تازه داداشی هم اگر باشه سال سرمایی رفته نمی دونم کجا

 

19 آذر 93 / تهران