عکس کودکی را فرستاده بود که پدرش در سوریه شهید شده ... ماکت پدر را در نمایشگاهی 
ساخته بودند؛ کودک را به آنجا می برند. او ناخودآگاه برای بغل کردن پدر می دود و وقت نزدیک  
شدن
می بیند که از جان پدرش هیچ آنجا نیست، به مقوایی ایستاده بر می خورد و گریه می کند

 

 

سر کودکی ام را بریدند
طرحی به رد گلوله و خون 
 زدند
در قابی از  تو و تردید
عکست را به دیوار کوبیدند
به خانه کوبیدند
به خیابان کوبیدند
«سرت را بریدند
و کلمه از کار افتاد»*
و شمایلت را چون مردی بی حرف
به دیوار کوبیدند
...
تو اما چیز دیگری بودی
ردی بر کبوترخانه‌های روستای مادری ات
درختی که تنش قلب و تیر و یادگاری داشت
نه آن شمایل و نه آن اندوه
...

*از مرتضی حنیفی به امانت گرفتم 

 

چهارم مهر 95/ دفتر موسسه دایره، تهران، خیابان رامسر